نمیدانم چرا حتی نگاهت هم نمیکردم... همین امروز وقتی از کنار خاطراتم میگذشتم من! تو را دیدم ـ همان حال دو سال پیش من بودی. همان خیسی دستانت که با دستان من خوش بود- همان چشمان رنگینت همان آشفتگی مبهمت.اخم نمکینت... من آرام از پس خرواری از ماشین نگاهم را ز تو آگاهانه دزدیدم.. دلم سر خورد- نگاهم رفت تا آن روزهای خوب با تو! و بوق یک دو تا راننده ی بی صبر... و وقتی چشم در چشمت نگاه کردم صدای خفته ای از عمق جانم- ناله زد... دیگر گذشت آن روزهای خوب با هم بودن و ماندن...!!!
نظرات شما عزیزان:
Oodi3 |