حس سفید و خاکستری شدن اینجا ! سایه ها
در خیـابـان اَز کـنارِ دیـــوار رَد مے شـوم... اَز پنجره ےماشین به بیرون زُل مے زنم... زانــــوهـایـــم را در بَــغل مــــےگیــــرم... موسیقـے بـے کَلام گوش مــــےدهم... اَز ســــایهـ ےخــودم هـم مـے ترسم... +دستِ خـــــــــــودم کهـ نیــست ... تنهام... بهش گفتم دوست دارم گفت چقدر گفتم از اینجا تا خدا اشک تو چشاش جمع شد و گفت مگه نگفتی خدا از هر چیزی به ما نزدیک تره
وقتی عاشق نیستی عاشقه عاشق شدنی وقتی که عاشق شدی عاشق مردنی زندگی را مثل تکه پیازی دیدم که هر تکه ی ان را باز کردم اشکم در امد.
سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی….. دیدم ولی….. او نه چشم های خیس و شسته ام را .... نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید.... فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
چقدر سخته وقتی همه سراغ کسی رو ازت میگیرن که فقط خودت میدونی دیگه نیست!! سخت تَرِش وقتیه که مجبوری لبخند بزنی و بگی:"خوبه" !! کودکی هایم اتاقی ساده بود...
نشانه ی دوباره جوانه زدن است چند سطر آبی می شوم
چند سطر سفید
و گاهی خاکستری
انگار حرف می زنند
این روزها
سایه من ؛ همدم تنهایی ام شده است
گفتی جور دیگر باید دید!
گفتی زیر باران باید رفت رفتم ولی…..
دیوانه ی باران زده....
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی، ساده بود...
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود...
Oodi3 |